داستان دوست مجازی
سلام من صيادم...ميخوام اين داستان ...نه ببخشيد واقعيت داره داستان نيست خلاصه اين خاطره بدروواستون تعريف كنم....... اين خاطره بد مربوط ميشه به اولاي سال92...خاطره ازاونجاشروع ميشه كه من بيشتراوقات تونيمبوزبودم خ هم حال ميكردم خدايي چت كردن خ بيشتر حال ميده تاوب گردي... خوب بريم سراصل مطلب.... تويكي ازاين روزاي چت تويه اتاق با اسم اروم(همون اروميه)داشتيم بابچه هاچت ميكرديم كه يه دختربه آيدي parya وارداتاق شد ماهم بهش خوش آمدگفتيم وبعدش باهاش بيشترحرف زديم... ازتحصيلاتش پرسيديم گفت:تودانشگاه تبريزميخونم خلاصه باهاش كلي شوخي كرديم بچه ي باجنمي بودناراحت نميشد بعدچنددقيقه اي اومد توچت خاصم... سلام كرد منم جوابشودادم خلاصه زياد باهم حرف زديم ازخودش ميگفت خ باهم صميمي شده بوديم...حتي آدرس خونشون روهم بهم داد هرپنچ دقيقه بهم ميگفت:بزار برم صورتموبشورم بازبينيم خون اومد.... منم نپرسيدم چرابينيت انقدخون مياد..شب ديروقت بود بهم گفت:ميخوام يه واقعيتي روبهت بگم ميخواي بشنوي؟فقط بايدبهم قول بدي ناراحت نشي.... منم گفتم چراكه نه.......خوب اونم جواب داد:واقعيتش من سرطان خوني دارم واسه همينه همش بينيم خون مياد... وقتي اينوشنيدم كم مونده بودگريه كنم.بهش گفتم :تراخدا؟پرياولا توراست نميگي؟ گفت:بخداصياد بقرآن..... من ديگه دست وپام سست شد نتونستم ديگه جوابشوبدم.. بهم گفت:صيااااااااااااااااااد چي شد؟مگه نگفتم نبايدناراحت بشي؟من ديگه رفتم ها تروخدا ج بده ..... منم ج دادم گفتم:واقعامتاسف شدم كاش اصلا نميدونستم...پرياتراخداببخش خ اذيتت كردم ها......... اونم ج داد:چي ميگي صياد؟بابا تراخداناراحت نشو خوب قسمت همين بوده.تراخدامث چنددقيقه پيش اذيتم كن تراخدا..... منم كه بدجوربغض كرده بودم گفتم باشه عزيزم ولي ميشه امشب نه؟..... گفت:چرا؟ گفتم بخدا بدجورداغونم آخه يعني چي؟دختري كه سني هم نداره هنوزكلي آرزو داره.... .ديگه ادامه ندادم واقعيتش دلم نمي اومد چيزي بگم ج داد:صيادبيادستات روبزارتودستام ببين چقدسردشده... بيانگاه كن توچشام ببين چشام چقدسرخ شده...دستت روبزار روقلبم ببين چقدكندميزنه..... كم مونده بودگريه كنم ولي حس مردونه لعنتيم اين اجازه روبهم نميداد...... گفتم:عزيزم بيادستاتوبزارتودستام قول ميدم تاآخرش نزارم دستات سردشن... ديگه دوام نياوردم واشكهام ازچشام داشتن جاري ميشدن....... بهم گفت:صيادفرداقراره برم بيمارستان كه جواب قطعي روبگيرم دعا كن كه حرف اول دكترراست نباشه؟ منم گفتم :باشه عزيزم بهت قول ميدم دعا كنم......خدابزرگه ... ديروقت بودولي خوابم نمي اومدبهش گفتم:نميخواي بخوابي؟ گفت:تاتونخوابي من نميخوابم........... منم گفتم :بروبخواب...منم خوابيدم ها بهم گفت:تراخدا؟باشه عزيزم توبخواب منم ميخوابم منم گفتم:اره خوابيدم شب خوش............... بعدش نت روقطع كردم كلي دعاكردم اون شب اصلا خوابم نمي اومد... صب شد زودرفتم تونيم...ولي آفلاين بود زيادواسش پ خ دادم ... ظهربودكه واسم پ خ داد ازش پرسيدم:پس چي شد؟ ج داد:منوببخش عزيزم آخه رابطه دوستيمون خ كوتاه مدت بود...... گفتم :چي شده تراخدابگوچي شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت:چي ميخواي بشه .دكتره روك وراست اومده ميگه:ازهفته آخرزندگيت استفاده كن........ وقتي اين روشنيدم گوشيم ازدستم افتاد...... پريا هم خدافظي كردونت روقطع كرد...... فضاجوري بودكه انگاردنياواسم تاريك شده بوووود........گفتم:خدااااااااااااااااا آخه چرا اين دختر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچي اومدم تونيم هرچي پيام واسش دادم ديگه اصلا هيچ خبري ازش نبودآفلاين بودهنوزم اسمش توليست دوستامه ولي حيف كه ديگه هم تواين دنيا وهم تونيم آفلاين شد........ پريا ---=دختري كه ارزوهاي زيادي داشت اماحيف او فرشته اي بودكه سزاوار اين جهان نبود.......
برچسبها: